سرگذشت تاجر

افزوده شده به کوشش: نسرین طاهری پور

شهر یا استان یا منطقه: nan

منبع یا راوی: گرد آورنده: سید حسین میرکاظمی انتشارات سروش

کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران

صفحه: ۱۰۳-۱۰۶

موجود افسانه‌ای: ملک

نام قهرمان: پسر فقیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان

نام ضد قهرمان: تاجر

رقم خوردن سرنوشت در آسمان از باورهای کهن است. این باور در برخی قصه‌ها بن‌مایه و درونمایه‌ی آن‌ها قرار گرفته و به شکل روایات مختلف متجسم گشته است. روایت «سرگذشت تاجر» یکی از این گونه قصه‌هاست. همانطور که می‌خوانیم سرنوشت قهرمان قصه از جانب ملکی که از آسمان به زمین می‌آید رقم می‌خورد و تلاش‌های مرد تاجر برای تغییر و فرار از آن به جایی نمی‌رسد. برعکس نقشه‌ها و چاره اندیشی‌های مرد تاجر برای جلوگیری از امر مقدر، آنچه را که ملک مقدر ساخته بود به انجام می‌رساند. خلاصه‌ی روایت «سرگذشت تاجر» را نقل می‌کنیم.

تاجری، شب هنگام برای استراحت در خانه‌ای را زد. صاحب خانه که مرد فقیری بود و زنش هم ساعتی پیش بچه‌ای زاییده بود او را به خانه راه داد. در این موقع تاجر دید ملکی از آسمان آمد توی اتاق رفت بالای سر بچه، بعد هم از اتاق خارج شد. تاجر به دنبال ملک دوید و از او پرسید:ب«ا این نوزاد چه کار داشتی؟» ملک چیزی نگفت اما وقتی اصرار مرد تاجر را دید گفت: «من در پیشانی او نوشتم که ثروت شما را صاحب می‌شود.» مرد تاجر به اتاق برگشت و به صاحب خانه گفت: «من بچه‌ای ندارم. این بچه را به من می‌فروشی؟» صاحب خانه و زنش که خیلی فقیر بودند، قبول کردند. پولی گرفتند و بچه را به مرد تاجر دادند. تاجر بچه را به غلامش داد تا او را به جایی ببرد و بکشد. غلام در بیراهه‌ای می‌خواست بچه را سر به نیست کند که بچه زبان باز کرد و گفت: «مرا نکش. کبوتری سر ببر و پیراهن من را به خون او آغشته کن و به تاجر نشان بده.» غلام قبول کرد. پدر بچه برای هیزم شکنی به جنگل رفته بود که صدای گریه‌ی بچه را شنید. به سمت صدا رفت دید که پلنگی از بچه پرستاری می‌کند. منتظر شد وقتی پلنگ رفت، مرد بچه را برداشت دید بچه خودش است، آن را به خانه برد. پس از هجده سال گذر مرد تاجر و غلامش به خانه‌ی مرد فقیر افتاد. مرد فقیر از تاجر پرسید: «آن سال چرا بچه را توی جنگل گذاشتید و رفتید؟ من او را پیدا کردم.» تاجر آهسته از غلام پرسید: «مگر بچه را نکشتی؟» غلام هم ماجرای زبان باز کردن بچه را برای او تعریف کرد. تاجر فکری کرد و به مرد فقیر گفت: «خانواده‌ی من در آبادی پشت این کوه زندگی می‌کنند. پسرت می‌تواند پیغامی برای آن‌ها ببرد؟» پسر نامه‌ی تاجر را گرفت و راه افتاد. تاجر توی نامه نوشته بود: «پسر عزیزم! آورنده‌ی نامه را بکش.» پسر به خانه‌ی تاجر رسید. در زد دختر تاجر در را باز کرد. تا چشمش به پسر افتاد یک دل نه صد دل عاشق او شد. نامه را از او گرفت و خواند. بعد آن را پاره کرد و نامه‌ی دیگری نوشت. توی نامه نوشت: «پسر عزیزم! خواهرت را به عقد جوانی که این نامه را آورده در آور.» بعد نامه را به برادرش داد. برادر وقتی نامه را خواند جشن عروسی مفصلی برای دختر و پسر راه انداخت و جهیزیه‌ی کاملی هم به خواهرش داد. بعد از چند هفته تاجر به خانه آمد و دید پسر کشته که نشده هیچ، دامادش هم شده. چیزی نگفت اما در دل با خودش گفت من نمی‌گذارم ثروتم نصیب این پسر شود. رفت پیش مرد حمامی پولی به او داد و گفت: فردا پسری را با یک نامه پیش تو می‌فرستم. او را بگیر و توی کوره‌ی حمام بینداز. مرد حمامی قبول کرد. تاجر به خانه برگشت، نامه‌ای نوشت و آن را به زنش داد و گفت: «این نامه را فردا صبح به دامادم بده تا به مرد حمامی تحویل بدهد.» زن تاجر صبح به سراغ دامادش رفت دید خواب است. نامه را به پسر خودش داد تا سفارش پدرش را انجام بدهد. مرد حمامی وقتی پسر را نامه به دست دید او را گرفت و انداخت توی کوره. تاجر وقتی برگشت و فهمید که نامه را پسرش برده زد توی سرش و گفت: «خانه خرابم کردی زن مگر من نگفتم که نامه را به دامادم بده تا ببرد.» بعد دوان دوان خود را به حمام رساند و با مرد حمامی دعوا کرد. حمامی هم او را گرفت و انداخت توی کوره. مال و ثروت تاجر به دامادش رسید و شد آنچه ملک سرنوشت نویس نوشته بود.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد